سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به حق چیزهای نشنیده

این سفر پدر با همه سفرها متفاوت بود. یک سفر طولانی که باید خود را از بابت خانواده اش خاطر جمع می کرد و خانواده را به دست فرد مطمئنی می سپرد.

پدر فردی دور اندیش و آینده نگر بود و به تمام خیر و شر فرزندانش آگاه بود. از همان ابتدا همچنین سفری را پیش بینی می کرد و از همان اولین باری که به سفر رفت سعی کرد فرزندانش را امتحان کند و بهترین را انتخاب کند. به بهانه های مختلف، مسوولیت های مختلف به فرزندانش می سپرد ولی همیشه پسر کوچک خانواده از امتحان های پدر سر بلند بیرون می آمد. همه اعضای خانواده او را دوست داشتند و از مدیریت او تعریف می کردند.

پدر با سایقه درخشانی که پسر کوچک داشت باز هم برای این سفر طولانی او را به مدیریت خانه انتخاب کرد. ولی قبل از این انتخاب نهایی در موقعیت های مختلف خانواده را جمع می کرد و از ویژگی های خوب و شایستگی های برحق برادر کوچک سخن می گفت.

آخرین روز قبل از سفر وقتی که انتخاب نهایی خود را برای مدیریت خانه اعلام کرد خیلی نگران بود نگران از این که سفر طولانی است و مبادا فرزندانش به برادر کوچک حسادت کنند و یا به بهانه سن کمش مدیریت او را نپذیرند.

وقتی فرزندان خانواده متوجه این اضطراب و نگرانی پدر شدند یکی به نمایندگی از همه بلند شد و گفت:

پدرجان! اصلا نگران نباش ما شما را به درایت و فهم و کمالات و تصمیم های درست قبول داریم. اگرچه که علی برادر کوچک تر ماست ولی ما هم شایستگی او را دیده ایم و درک کرده ایم و به آن ایمان داریم می دانیم این انتخاب شما به خیر و صلاح ماست. پس نگران نباشید که ما برخلاف خیر و صلاحی که شما برای ما در نظر گرفته اید عمل نمی کنیم و مطمئن باشید که سقیفه در خانواده ما تکرار نخواهد شد..


ارسال شده در توسط W_gita

با موهاش هی کلنجار می رفت، سشوار می گرفت و ژل می زد سیخ سیخشون می کرد،
این طرف و اون طرفشون می برد و توی آیینه نگاه می کرد تا ببینه کدوم حالت
با کلاس تره. شال قرمزشو که به مانتوی سفیدش خیلی می اومد با احتیاط
انداخت روی سرش، طوری که موهای حالت گرفته جلو و پشت رو نپوشونه.

اون
طرف تر هم مادر با کش چادر اتو کشدش مشغول بود، مدام چادرش رو عقب و جلو
می برد و توی آیینه نگاه می کرد تا مبادا گوشه ابروهای اصلاح شده اش دیده
بشه. پس از موفقیت در این امر،  دستکشاشو پوشید و با لبخند رضایت با دختر راهی شد.



ارسال شده در توسط W_gita