سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به حق چیزهای نشنیده

دل در گروی او داشتم با کوله باری از خواهش و تمنا. کوله بار حوایجم را می بندم و عزم دیار او می کنم.

از دور که میعادگاه را می بینم دست بر سینه می گذارم، کوله بارم را می فشارم و به امید برآورده شدن حاجات به او سلام می گویم.

امیدوارانه نزدیک و نزدیک تر می شوم و به فکر توشه ای هستم که در برگشت با خود خواهم داشت.

وقتی به میعادگاه رسیدم ناگهان دستانم سست شد... پاهایم لرزید... انگار پاهایم از زمین کنده می شد. بی اختیار کوله بار حوایجم را رها کردم و به عظمت و بزرگیش خیره شدم. زبانم مرا یاری نمی کرد... دلم را به یاری فراخواندم و با دلی مبهوت عظمتش عرض ارادتم را تقدیم او کردم ...

ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط W_gita
ارسال شده در توسط W_gita

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.


بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان


بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله


بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست


ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو


نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…


بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری


ارسال شده در توسط W_gita

نصف بدنش زیر لگدهای مردم له شده بود. تلاش می کرد راه برود ولی نمی توانست...بلند می شد و می افتاد. قدرت حرکت نداشت...

یکی سراسیمه آمد تا کمکش کند. او را گرفت و کشانکشان به سمتی برد...مقداری او را  جلو برد ولی جثه اش بسایر ریز تر از آن بود که بتواند زخمی را حرکت دهد... برای کمک به دوستش(که البته مطمئن نیستم دوستش بوده باشد) تقلّا می کرد.

سراسیمه به این طرف و آن طرف می رفت و مجدد نزد زخمی بر می گشت، می خواست برایش کاری کند ... انگار به دنبال کمک بود...

اگر جثه ای بزرگ داشت حتما به تنهایی او را نجات می داد ولی افسوس که مورچه ای ریز جثه بود و مورچه زخمی؛ هیکلی  و درشت اندام....

 

 

http://s1.picofile.com/file/5692676335/%d9%85%d9%88%d8%b1%da%86%d9%87.jpg


ارسال شده در توسط W_gita

 

سلام بر مولایم! او که اگر چه صادقش خوانند ولی در همه صفات کامل است.

مولا جان!

دلتنگ نوشتن برایت هستم ولی واژگان شرم آن دارند تا تو را وصف کنند چرا که کامل در کمال می گنجد.

مولای مهربانم!

آمده ام تا نامم را در دیبای عزادارانت به جا گذارم شاید که ....


ارسال شده در توسط W_gita